راز عشق

اینجا خانه ی کوچک من است...درهایش به رویتان باز خواهد بود...دریابید مرا...

راز عشق

اینجا خانه ی کوچک من است...درهایش به رویتان باز خواهد بود...دریابید مرا...

باید رفت…

هنگام رفتن

در چشمان عشق نگریستن

آنچنان مشتاق ماندنت می کند

که پای رفتنت سست می شود...

ورفتن را مرگ می پنداری

پس چشمانت را ببند

وپا در جاده بگذار

وهمیشه به یاد داشته باش

گاهی وقت ها برای بودن

باید رفت…  

 

عاشقت بودم...

عاشقت بودم...

 

وقتی ابرهای باران زای دنیایت

 

را ...

 

به آسمان دلم تبعید کردم

 

برای همیشه ...!

 

درست همان لحظه که دانستم

 

تو , به

 

آفتاب دلباخته ای ...!!! 

 

لب هایت

 

 

 

لب هایت طعم سیب می دهند !

.
.
.
میخواهی آدمم کنی؟

خالی ام از احساس

 

 

خالی ام از احساس


آدم ها... همه اش را قورت دادند


یه آبم روش


دفن شدم ...

کم آوردیم!

نه پیشانی من به لب های تو رسید

نه لیاقت تو به احساس من

چیزی به هم بدهکار نیستیم
...
هر دو کم آوردیم!

همین...

غریبه...

 

..شاید سالها بعد... 

... در گذر جاده ها ... 

...بی تفاوت از کنار هم بگذریم ... 

...و ... 

...بگوییم ... 

...چقد شبیه خاطراتم بود... 

... این غریبه .... 

دل

اگر دلت گرفته سکوت کن،
این روزها هیچ کس معنای دلتنگی را نمیفهمد 

دوستت دارم

7 اردیبهشت 90 - 23:30


من و تو هستیم و بینمان فاصله

زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله

همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!

بیش از این انتظار مرا میسوزاند،

دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند

تو در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ،

تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم ،

تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ،

تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!

انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند

چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز

در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ،

نمیدانم، میدانند حال من و تو را

روزها شبیه هم است ، امشب نیز مثل دیشب است ،

امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم

دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت است ،

امروز در فکر خواب دیشب بودم

به انتظارت مینشینم ، انتظار هم پایان نیابد ،

میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ،

در کنارت خیره شوم به چشمانت

تا بگویم خیلی دوستت دارم



من و تو هستیم و بینمان فاصله

زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله

همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!

بیش از این انتظار مرا میسوزاند،

دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند

تو در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ،

تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم ،

تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ،

تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!

انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند

چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز

در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ،

نمیدانم، میدانند حال من و تو را

روزها شبیه هم است ، امشب نیز مثل دیشب است ،

امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم

دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت است ،

امروز در فکر خواب دیشب بودم

به انتظارت مینشینم ، انتظار هم پایان نیابد ،

میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ،

در کنارت خیره شوم به چشمانت

تا بگویم خیلی دوستت دارم

دروغ

من می بافم! 
تو می بافی!  
من برای تو کلاه تا سرت را گرم کنم!  
تو برای من دروغ تا دلم را گرم کنی!

جیم

1
6 اردیبهشت 1390 ساعت 16:27
گاهی آدم دلش می خواهد کفش هاش را دربیاورد ،

یواشکی نوک پا نوک پا از خودش دور شود ،

بعد بزند به چاک،

فرار کند از خودش...

گاهی آدم دلش می خواهد کفش هاش را دربیاورد ،

یواشکی نوک پا نوک پا از خودش دور شود ،

بعد بزند به چاک،

فرار کند از خودش...

هیچ

امشب تمام گذشته ام را ورق زدم :

پر از لحظه های سیاه ، لحظه های داغ و پرالتهاب بی قراری ، دلتنگی

افسرده ، خاموشی ، سکوت ، اشک ، سوختن .... چیزی نیافتم
 

اوج تنهایی

تنها باران است که گاهی ،

در اوج تنهایی من ،

در آن لحظه که هیچ کس نیست ،

با من از تو می گوید...

ولی درد من از این است که

دیریست باران نمی بارد!!!
 

16.jpg