هنگام رفتن
در چشمان عشق نگریستن
آنچنان مشتاق ماندنت می کند
که پای رفتنت سست می شود...
ورفتن را مرگ می پنداری
پس چشمانت را ببند
وپا در جاده بگذار
وهمیشه به یاد داشته باش
گاهی وقت ها برای بودن
باید رفت…
عاشقت بودم...
وقتی ابرهای باران زای دنیایت
را ...
به آسمان دلم تبعید کردم
برای همیشه ...!
درست همان لحظه که دانستم
تو , به
آفتاب دلباخته ای ...!!!
نه پیشانی من به لب های تو رسید
نه لیاقت تو به احساس من
چیزی به هم بدهکار نیستیم
...
هر دو کم آوردیم!
همین...
..شاید سالها بعد...
... در گذر جاده ها ...
...بی تفاوت از کنار هم بگذریم ...
...و ...
...بگوییم ...
...چقد شبیه خاطراتم بود...
... این غریبه ....
7 اردیبهشت 90 - 23:30 |
من و تو هستیم و بینمان فاصله زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم! بیش از این انتظار مرا میسوزاند، دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند تو در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ، تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم ، تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ، تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم! انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال من و تو را روزها شبیه هم است ، امشب نیز مثل دیشب است ، امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت است ، امروز در فکر خواب دیشب بودم به انتظارت مینشینم ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ، در کنارت خیره شوم به چشمانت تا بگویم خیلی دوستت دارم |
1 6 اردیبهشت 1390 ساعت 16:27 |
گاهی آدم دلش می خواهد کفش هاش را دربیاورد ، یواشکی نوک پا نوک پا از خودش دور شود ، بعد بزند به چاک، فرار کند از خودش... |
تنها باران است که گاهی ،
در اوج تنهایی من ،
در آن لحظه که هیچ کس نیست ،
با من از تو می گوید...
ولی درد من از این است که
دیریست باران نمی بارد!!!