من مسافرم و تو همچنان می مانی
بمان که روزگار سرنوشت ما را اینگونه رقم زده است
از تلخی روزهای گذشته و شیرینی خاطراتش
چیزهای زیادی ذهنم را پر کرده است
از شبهای تاریکش و از تند بادهای مهیبش
بس خاطراتی تلخ و شیرین دارم
آری من کودکی عصیانگر بودم
روزگار به من آموخت که چه کنم
مهربان و دوست داشتنی اما ...
بودنم را کسی نفهمید و نبودنم را هم کسی ندانست
همیشه برای سفر آماده بودم
و روزگار مرا (مسافر) لحظه های خویش کرده بود
آموختم آنچه به درد امروز فردایم می خورد
کشیدم همه درد ، دردی که مال فرداهایم بود
خندیدم ...
اما روزگار تاب دیدن خنده هایم را نداشت
بی امان دست به کار شد
خشکاند ریشه ی هرچه شادی بود
برید هر چه بهانه برای خندیدن بود
اما گریستم...
چون روزگار بدجوری بهانه گریستن به من داد
سوختم در آتش غمی که روزگار افروخت
اکنون من بهانه ای برای گریستن دارم
عزیزم وب قشنگ داری امید همیشه موفق باشی
مثل همیشه شعرات قشنگ بود........................................